.

1/19/2010 01:22:00 PM

خسته شدم از بس اینجا کنده !
مثه اینکه کامنت گذاشتنم سخته ...
خلاصه این که از این به بعد من اینجام :

http://nowadayss.blogsky.com/

:D :D

1/11/2010 10:56:00 PM

به آسمون بدون ابر نگاه می کنم و با خودم می گم این دیگه چه جور زمستونیه ..
آرزوی بارون می کنم ، آرزوی برف .. سرمای بیشتر ...

سرم رو بر می گردونم تا ببینم کیه که داره گوشه ژاکتم رو می کشه ... دستای ظریفت رو که می بینم کل وجودم می لرزه .. از چشمات خستگی می باره ،...
انگار گلوم رو گرفتن و دارن فشار می دن ، یه کم مکث می کنم و زل می زنم توی چشمات ، همزمان به خودم لعنت می فرستم و با خودم می گم ای کاش توی نگاهم ترحم رو حس نکنی ، آرزو می کنم که بفهمی اگه ازت چسب نمی خرم واسه این نیست که خسیسم یا حوصله ات رو ندارم،واسه این نیس که ارزشش رو نداره کل چسب زخمات رو بخرم تا یه لبخند روی صورتت بیاد ..نه......ای کاش بفهمی بی محلیم واسه اینه که نمی خوام مهر تاییدی بزنم رو وسیله بودنت ... رو بی پناهیت.
دوس دارم وسط خیابون بغلت کنم و بگم باهام حرف بزن .. دوست دارم بگم بیا خونمون ، بیا با هم بازی کنیم .. بیا چند روزی رو بیخیال خیابونا و فروختن چسب باش ... بیا چند روزی بچگی کن.
تو معنی نگاهمو نمی فهمی ، ذهنم رو نمی تونی بخونی .. هر چی توی دلت نثارم کنی حقمه!
من سرم رو بر می گردونم ... سعی می کنم وانمود کنم صدای التماست رو نمی شنوم ... دیگه بارون نمی خوام.
اگه بارون بیاد ، اگه هوا سردتر شه ، اگه برف بیاد .... دستای کوچیک و سرما زدت به کجا باید پناه ببرن؟
چطوری باید توی برف و بارون دستمال و چسب زخم بفروشی؟
حس می کنم راه نفسم داره بسته می شه .... چقدر خودخواهم ! چقدر گاهی بی شعور می شم.
چقدر فراموشکارم.
چقدر بی خیالم! :((
متاسفم ...
دلم می خواد همه زمستونا و پاییزا تا ابد گرم باشن ...
دلم می خواد
...
...:(

1/06/2010 05:53:00 PM

یه لحظه هایی رو آدم هر کاری کنه نمی تونه باور کنه ...
نمی تونه باور کنه وجودشون رو..


نه که نخواد باور کنه ها ... نه!


نمی تونه !!ا