یکی از کارایی که خیلی ازش لذت می برم اینه که وقتی بارون میاد پنجره اتاقم رو باز کنم و برم کنارش وایسم ، در حالی که دارم به آهنگایی که از همه بیشتر دوسشون دارم گوش می دم ،کمی به بیرون پنجره خم شم و شهر رو که داره دوش آب سرد می گیره چند دقیقه ای نگاه کنم ، اگه رعد و برقهای شدیدی هم در کار باشن که چه بهتر ... تا حالا نشده بارونی شروع شه و من توی اتاقم باشم و این کار رو نکنم!

پ.ن : تصمیم خیلی مهمی گرفتم که دارم روی جزئیاتش فکر می کنم .. ولی همین که جرات کردم آینده ام رو برای اولین بار طور دیگه ای ببینم خیلی هیجان انگیزه. :دی

11/20/2009 04:23:00 PM

رو تختم نشستم ، کتاب جولومه ولی زل زدم به قالیچه کف اتاق. همون که اصلن ازش خوشم نمیاد. ولی حالا که ناخواسته بهش دقیق شدم ، گرچه توی یه فکر دیگه ام ، ولی این به ذهنم میاد که چقدر طرح به هم ریخته ای داره... مثلن ینی چی که همه جاش طرحای طبیعی مثه فرشای دیگه داره بعد این پاییناش شکلای عجیب غریبی داره که توی طبیعت یا هیچ فرش دیگه ای پیدا نمیشه! یا چرا یه خط آبی کمرنگ وسط جایی که نباید باشه هست.یا چرا داخل بعضی گلاش جای زرد ، قرمزه ... برام جالبه بدونم که این طراحش هدفی داشته؟ یا همینطوری قلم رو برداشته و کشیده و بعدم رنگ کرده؟
از وقتی به طرحش دقیق شدم احساس خوبی نسبت بهش دارم ! شاید یه جورایی شبیهیم! :دی

اینا عوارض درسه ها

دیگه اینقدم دیوونه نیستم :)) :دی

11/17/2009 09:10:00 PM

رهگذر از جاده ها دلگیر بود ،
بارها گم شده بود.
از آبها بیزار،
بارها غرق شده بود.

راه آسمان چه شد؟ پرواز چه؟

یکبار در پناه خورشید،
آرزوی پرواز را،
در گوش قاصدک سرود ..
قاصدک ، آرزویش را ربود.

رهگذر خسته از این حس تلخ بی سرانجام غریب
خسته از یکجانشینی و سکوت..
در بیابان دلش آواز سر می داد :
مرگ بر این برهوت ... مرگ بر این برهوت
...







11/15/2009 05:59:00 PM

آدم یه لحظه توی فکرش ... قشنگ لمس می کنه که زندگی چقدر کوتاهه و چقدر بی ارزش! اونقدر کوتاه که :
فرقی نمی کنه بشینی واسه امتحان بخونی یا بی خیال نمره شی و بری کوه ، دشت ، کویر...
فرقی نمی کنه کاری کنی که دیگران ازت انتظار دارن یا اینکه یه دیوونه ای بشی که دومی نداره...
فرقی نمی کنه بشینی این پست رو بنویسی یا درس زبانهای برنامه نویسی بخونی ...
در نهایت فرقی نمی کنه یه آدم سربه زیر محتاط نمونه بمیری یا یه آدمی که اونطوری که می خواسته زندگی کرده!


مهم اینه که همیشه با خودت بتونی کنار بیای و آرامش داشته باشی!

می دونی که فرقی نمی کنه ... می دونی آخرش چیه... می دونی که همه هم اینو عمیقن درک می کنن...
ولی بازم به فاصله یه ثانیه از این فهم لحظه ای که داشتی ، زندانی میلیونها فکر و هنجار و ... می شی.
چرا اونطوری که می خوای نیستی؟
می دونی اونطوری که می خوای نیستی .... هیچکس نیست!...
زندگی اینطوری شده و همه زندانی افکار و ارزشهای موهومی شدیم که در واقع"هیچ"اند... هیچ ...



11/13/2009 10:16:00 AM

کتابهای پائولو کوئیلو رو به سه دلیل دوست دارم :
-همیشه بعد از خوندنشون یه چیزی یاد گرفتم ، یه احساس جدید رو تجربه کردم .
- هر وقت کتاب تموم میشه حس می کنم از یه سفر برگشتم ! احساس خیلی خوبیه..
- نسبت به نشانه ها حساستر شدم.

کتاب " زهیر" رو بخونید.
دوستش داشتم.

11/10/2009 06:06:00 PM

نمی دونم از چه زمانی اینطور شد ، که جز برای نوشتن از ناراحتیها و نگرانی ها و تلخیهای زندگیم دست به قلم نشدم. حتمن باید یک غم اونقدر روی قلبم سنگینی بکنه تا بخوام بنویسم.بخوام بریزمش یه جایی تا بتونم بخونمش ، بارها و بارها ، تا بتونم از بالا به غمهام نگاه کنم ، تا بتونم بفهممشون ، بتونم ببینم اونقدرا هم پیچیده نیستن که ذهنم داره بهم تلقین می کنه ...
یا بهتر بگم ، یادم نمیاد از کی فهمیدم که اینطور می تونم به آرامش برسم ، نمی دونم از کی نوشتن این مدلی رو کشف کردم... تا جایی که دیگه تقریبن نوشتن از شادیها و خوشیهام با همون عمق و جزییاتی که ناراحتیهام رو می نویسم برام ممکن نشد. نمی دونم چرا اینطور شدم ؟ چرا نمی تونم از نیمه پرلیوان روزهام بنویسم ؟ چرا نمی تونم از دوست داشتنهام بنویسم ؟ چرا حس می کنم شاخ و برگ دادن به خوشیهای زندگیم و ثبتشون لازم نیست یا..چرا...چرا "نیاز" ندارم که ازشون بنویسم.
.دلم می خواد این نیاز رو داشته باشم.می خوام زندگیم رو طوری ببینم که حس کنم گاهی باید خوشی ها و شادیهام رو از ذهنم بریزم بیرون تا به آرامشی از جنس دیگه ای برسم...شاید آرامشی از جنس شکرگزاری... قدرشناسی...
چه طور می تونم این "نیمه پر" دنیام و وجودم را حس کنم؟
چه طور می تونم حسش کنم قبل از اینکه زندگی تصمیم بگیره با گرفتن چیزهایی که دوستشون دارم من رو متوجه مهم بودن و پر رنگ بودنشون بکنه؟ قبل از اینکه شادیها و خوشبختیهای الآنم رو ازم بگیره و جای خالیشون رو غمهایی پر کنه که می تونن به نوشته هام راه پیدا کنن؟؟ نمی خوام زمانی خوشبختیهای لحظه ایم رو لمس کنم که دیگه نیستن ... حسرت نمی خوام.ا

می خوام یه بخشی بذارم تو وبلاگ ، که بعد از سفارشات میشه دومین بخش موضوعی :دی اسمش هم می ذارم : خیلی ممنون :دی


11/09/2009 07:54:00 PM

Attachment leads to jealousy. The shadow of greed,that is. Train yourself to let go... of everything you fear to lose.

~ Yoda

11/04/2009 09:33:00 PM

یه ضرب المثل قدیمی هست که می گه : شنیدن کی بُود مانند دیدن ؟
ورژن جدیدش باید این باشه : دیدن کی بُود مانند "دیدن"

دیدن اول اینه که بشینی توی خونه پشت کامپیوتر و یه سری عکس ببینی که دارن مردم رو با باتوم و مشت و لگد می زنن ... دیدن دوم اینه که بری بیرون ببینی چه خبره و جلوی روت یه سری موجود که حتی حیوون هم زیاده خطابشون کنیم یه آدم بی گناه رو بگیرن و پیرهنش رو پاره کنن و انقدر با باتوم بزننش ... انقدر بزننش که همه جای تنش قرمز و کبود شه ...

آره ! دیدن یعنی این ! اینروزا دیگه دیدن هم با دیدن فرق داره ...
اونقدر فرق داره که می تونه ذهنت رو مچاله کنه ... می تونه چند ساعت پی در پی یه فیلم کوتاه رو هی برات پخش کنه و تو هی از خودت بپرسی ، چطور می تونن ... چطور می تونن؟؟ ...........
جنایت می کنن و بعد میرن با خیال راحت ناهار می خورن و می گن و می خندن و بعد دوباره به صف می شن و از جلو نظام می گن و برای امام زمانشون صلوات و درود می فرستن و بعد دوباره ... دوباره می رن ...... ! ...

پ.ن 1: استراحتگاهشون امروز پشت خونه ی ما بود ...صبح با صدای زنده باد رهبرشون بیدار شدم ... همون موقع همه ی بدنم به لرزه افتاد ...من مسلمون نیستم ! ولی اگه این اسمش وارونه شدن اسلام نیست ، پس چی هست ؟ ....

پ.ن 2 : بین این افراد پسر بچه های 12- 13 ساله هم بودن که بهشون باتوم داده بودن و با یه غرور خاص و تهدید آمیزی باتوم رو توی دستشون می چرخوندن و منتظر بودن تا یکی چپ نگاه کنه تا وارد "بازی" بشن!
این دومین صحنه ی دردناک امروز بود...





11/02/2009 12:45:00 AM

می دونم می خوام بنویسم ! می دونم پشت این پنهان کاری کشنده ای که نیمی از وجودم انتخاب کرده و نیمه ی دیگه ازش فراریه یه دنیای آشوب زده است.
کشوری شدم که دو تا پادشاه داره!
یک پادشاه که می خواد سکون و آرامش رو بر وجودم حاکم کنه ، می خواد منو رها کنه از هر چی که باعث تشویشمه و این کار رو به هر قیمتی می خواد انجام بده ! می خواد اطرافیانش رو برنجونه ، می خواد قسمتهایی از گذشته رو پاک کنه ! می خواد به سرزمینهای مجاور حمله کنه ، ...

یک پادشاه هم می خواد همه چیز همینطور که هست بمونه ! با کمترین تغییر ممکن ... می خواد همینطور چنگ بندازه به گذشته و حال!
می خواد آینده رو یه جایی از مملکتش مخفی کنه که دست کسی بهش نرسه ...

من چی می خوام ؟ من هر دو رو می خوام ! می خوام گذشته ام رو حفظ کنم ! می خوام با خودم کنار بیام ! می خوام به آرامش برسم ! می خوام آزاد باشم ! من آینده ام رو می خوام ...حالم رو می خوام ... حتی گاهی،فقط گاهی ، تویی که می تونی باشی رو می خوام!! ....

اما تا کی می تونم دو نیمه بمونم ؟ خیلی زود یه پادشاه نیمه ی دیگه رو هم تصرف می کنه ! و من می دونم قراره کدومشون این کار رو بکنه ... و همین منو می ترسونه ! همین باعث می شه بخوام بنویسم .... همین باعث می شه بخوام خدا به تصوراتی که ازش داشتم برگرده و منو نجات بده ...

شاید اشتباه می کنم ! ولی الآن حرفی و حسی جز این ندارم.
و اینجا هم مال پنهانی ترین و لحظه ای ترین افکارمه ...