9/29/2009 07:59:00 PM

قدمهایش رو تند کرد !
چند لحظه بعد که به خودش آمد فهمید که دارد می دود.
چشمهایش را بست وارتفاع را در آغوش گرفت ...
همه نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند.

-پرید؟
-صدای بال زدن نمی آید !


اولین و آخرین پرواز لذتی فراموش نشدنی داشت!ه

9/25/2009 12:51:00 AM

در دنیا جاهایی وجود داره که یه بار در سال فستیوال شراب و شکلات دارن !!
ههـععععععــــــــــــــــــی

9/23/2009 07:22:00 PM

یک عدد تبر برداشتم ایـــــــــــــــــــــــن هوا و دارم باهاش محکم می زنم به تنه ی این جوونه ی کوچیک و فسقلی که یه مدته یه گوشه ی ذهنم سبز شده. ساقه اش انقدر ظریفه که آدم وقتی از دور نگاهش می کنه گمان می کنه که با یه نسیم صبحگاهی از ریشه در میاد.ولی اینطوری نیست ! میشه روزها رهاش کرد و بهش آب نداد و خاکش رو عوض نکرد و به ظاهر فراموشش کرد به خیال اینکه خشک میشه و از بین می ره. ولی به طرز مسخره ای وقتی بر می گردی می بینی مثه روز اولش سر جاشه ! با طراوت و سبز و سر حال .تازه دقت که بکنی می فهمی یه کم هم قد کشیده و چند تا شاخه ی کوچک هم از تنه اش جوونه زده !
آره ! انگار تمام عزمش رو جزم کرده که اینقدر بزرگ شه و شاخ و برگ در بیاره که دیگه این گوشه ی ذهنم جا نشه و بعدش ... بعدش هم لابد می خواد میوه بده و وقتی شاخه هاش سنگین شدن ،میوه های رسیده اش می ریزن کف ذهنم و هیچ کسی هم نیست که جمعشون کنه و حتمن جذب خاک ذهنم میشن ویه مدت بعد یه دنیا از همین درخت این بالا در میاد و ... و شاید وقتی دیگه این بالا جایی نموند قلبم رو هم هدف قرار بده و ....
نه ! این جوونه نباید اینجا بمونه ! می فهمی ؟ نباید بزرگ شه ! این جوونه به اینجا تعلق نداره ! منو اشتباهی گرفته ! شاید یه باد عصرگاهی که راه خودش رو گم کرده بوده و باید تخم این گیاه لجوج رو می برده به یه جای دیگه اشتباهی گذاشتتش اینجا !حقش نیست که توی جایی رشد کنه که بهش تعلق نداره ! این درست نیست ...

این جوونه که گناهی نداره ... گم شده ! مثه خود من ... نمی دونه اگه اینجا بمونه چقدر به همه سخت می گذره !
باید بره ! باید ... نباشه ...

با قدرت تمام تبر رو بالا می برم و بازم محکم می زنم به ساقه ی ظریفش ...یه کم ترک بر می داره ولی سر جاش می مونه ! مثه روزای قبل !... حتمن اگه فردا بیام سراغش می بینم دوباره جای این ترک کوچیک هم نیست !
تازه من یه دوست دارم که اینطور گیاها رو خوب میشناسه ! بهم میگه فایده نداره ... میگه ساقه اش رو هم قطع کنی با ریشه اش چی کار می کنی؟ بازم در می آد... میگه ممکنه دیر شده باشه و ریشه اش بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی نفوذ کرده باشه ... شاید حس نمی کنی ولی تا نزدیکای قلبت رفته پایین ! ...

من میگم نه !... امکان نداره ! حتی اگه درست هم باشه ، من نمی ذارم بیشتر پیش بره ... من جلوشو می گیرم ! حتی به قیمت اینکه از این بالا تا قلبم رو سم بریزم و تبر بزنم و بسوزونم....



9/21/2009 08:52:00 AM

وای به حالت ....،
وای به حالت اگه، اولین باری که می بینمت ، لبخند نزنی ! ه
:D

9/16/2009 09:41:00 PM

الو .. خدا؟
-خودمم بفرمایید
-یه معجزه می خواستم
-چطوری باشه؟
-مخصوص باشه
-سرم شلوغه ها ممکنه دیر حاضر شه
-مهم نیست صبر می کنم
-باشه پس... چیز دیگه ای هست؟
-نه فقط اینکه ...میشه گفت...زیاد باورت ندارم...
...
- اشکالی که نداره؟
...
-الو... خدا؟
... ترق...
بیپ.. بیپ.. بیپ ..بیپ....
:|

پ.ن : من کی یاد می گیرم فکری که دیگران در موردم می کنند اصلن مهم نیست ؟ کی واقعن ؟

9/12/2009 06:31:00 PM

من توی کشوری زندگی می کنم که مسلموناش مثه نوشیدنیهای الکلی درصد دارن ! از 0 داریم تا 5 درصد تا 20 تا 40 ... 100 هم نداریم ...
متنفرم از این تظاهر های پر تناقض . حالم بد میشه واقعن

با تمام وجود به درصدم میبالم


9/10/2009 03:58:00 PM

این ستاره هایی که هر شب آسمون رو پر می کنن ،همینایی که وقتی آسمون تمیزه خیلیا رو سر ذوق میارن ، خیلی عجیبن ... می دونی؟اینا از دور قشنگن ، از دور مثه جواهرن ، از دور به هم نزدیکن ... ولی هر چی بهشون نزدیکتر بشی بزرگتر و ترسناکتر و داغتر میشن. دیگه اون حس مرموز شیرین رو نسبت بهشون نداری. می دونی که اگه از یه حدی نزدیکتر بشی می سوزی. هر چه قدر هم که جلوتر بری می فهمی که چقدر از هم فاصله دارن... ستاره هایی که از روی زمین اینقدر به هم نزدیکن ، در حقیقت بیشترین فاصله های این دنیا رو از هم دارن.ه
ما آدما تا وقتی نسبت به چیزی آگاه نیستیم از روی ظاهر قضاوت می کنیم. برای خودمون داستان میسازیم. رویا پردازی می کنیم. همه ی چیزای این دنیا رو به دو دسته ی خوب وبد یا مقدس و اهریمنی تقسیم می کنیم.
بین خودمون هم همینطوریم.
اصن نصف بیشتر مشکلاتمون از همینه.ه

9/09/2009 09:50:00 AM

حسی شبیه نداشتن همه باورهای لازم. حسی شبیه نبودن در جاهایی که باید باشی. حسی شبیه بیگانگی ، مدام به دیوارهای لرزان ذهنم چنگ می زند.
هیچ قاصدکی تا این بالا ، تا این ارتفاع دلهره آور،اوج نمی گیرد.
اینجا هیچکس دلخوش نیست.
پنجره ای هم نیست.
و من محتاج هوای تازه ام
...هوای تازه