یه کم می گذره ، فکرای آزار دهنده به ذهنم هجوم میارن و من که دم در ذهنم وایسادم مثه یه تنیسور ماهر با یه راکت یکی یکی فکرام رو شوت می کنم به دورترین نقطه وجودم ... می تونم نیم ساعت یا بیشتر به همین حالت بمونم ... بعد کم کم به خودم میام و راکت از دستم میوفته و یه فکر می پره تو .. وبعد فکر بعدی و بعدی و .... یکی یکی می چسبن به دیواره های ذهنم و شروع می کنن به سر و صدا ! فکرایی که فقط و فقط خودم باید به صداشون گوش کنم ، فکرایی که بعضیاشون خیلی قدیمین ........
موبایلم رو بر می دارم و توی قسمت یادداشتش می نویسم :
I want peace ... for my mind !
بعد از روی تختم میام پایین تا سعی کنم همه چیزو درست کنم ...
و با خودم می گم به اندازه یه زندگی وقت دارم تا اونطوری بشم که می خوام .. تا خیلی چیزا بشه اونجوری که می خوام ...
هه...