12/24/2009 11:14:00 AM

می آم توی اتاق و در رو می بندم ، آهنگ می ذارم توی گوشم و می شینم لبه تخت ،نمی خوام هیچ صدایی رو از دنیای بیرون اتاقم بشنوم ، حتی نمی خوام صدای بال بال زدن کبوترایی که گاهی میان کنار پنجره ام روبشنوم ، پنجره ... این جور موقعها هیچ پنجره ای با هیچ منظره ای نمی تونه آرومم کنه ، اصلن نه می تونم گریه کنم نه دلیلی داره که گریه کنم ،یا نمی تونم بخندم و نمی خوامم که بخندم ! همینطور که لبه تخت نشستم صدای آهنگ رو بلندتر می کنم وخودم رو می کشونم ته تخت و تکیه می دم به دیوار ... بعد مستقیم به رو به رو نگاه می کنم ، دلم نمی خواد به چیزی فکر کنم ، یا با کسی حرف بزنم ، یا کاری بکنم ، دلم می خواد تا ابد خودم رو بسپرم به این آهنگایی که توی این شرایط حتی نمی فهمم چی می گن ...
یه کم می گذره ، فکرای آزار دهنده به ذهنم هجوم میارن و من که دم در ذهنم وایسادم مثه یه تنیسور ماهر با یه راکت یکی یکی فکرام رو شوت می کنم به دورترین نقطه وجودم ... می تونم نیم ساعت یا بیشتر به همین حالت بمونم ... بعد کم کم به خودم میام و راکت از دستم میوفته و یه فکر می پره تو .. وبعد فکر بعدی و بعدی و .... یکی یکی می چسبن به دیواره های ذهنم و شروع می کنن به سر و صدا ! فکرایی که فقط و فقط خودم باید به صداشون گوش کنم ، فکرایی که بعضیاشون خیلی قدیمین ........

موبایلم رو بر می دارم و توی قسمت یادداشتش می نویسم :

I want peace ... for my mind !

بعد از روی تختم میام پایین تا سعی کنم همه چیزو درست کنم ...

و با خودم می گم به اندازه یه زندگی وقت دارم تا اونطوری بشم که می خوام .. تا خیلی چیزا بشه اونجوری که می خوام ...
هه...

12/12/2009 10:57:00 PM

یه ترک ریز و ساده ، برای یه دیوار گچی، خطری نداره .
ولی همین ترک کوچیک ، روی یه جام بلوری ...

چند قطره آب به گلبرگای یه گل قشنگی وتازگی میدن ،
ولی همین چند تا قطره ممکنه یه مورچه رو ...

یکی آرزو می کنه زمان زود بگذره تا زودتر بره خونه و استراحت کنه ،
یکی اگه زمان براش زود بگذره همون چند روزیم که زندست ....ا

...


12/06/2009 07:13:00 PM

با من بگو ....
با من بگو ،
که در آغوش کدام دقیقه،
و در پناه کدام ثانیه ،
در قلب من متولد شدی؟


من ، مسافری سرگشته،
گمشده در حجم عظیم دوردستها ...
و تو در همین نزدیکی !
این همه نزدیک .........

و اکنون در پناه قلعه وجودم ،
با دروازه هایی گشوده ،
برای قدمهایت دست تکان می دهم ...



می ترسم ،
از این حس شیرین مبهم،
می ترسم ...



12/04/2009 09:16:00 AM

خوندنش یه دنیا آرامش بهم داد .. :)

فقط می تونم بگم ... نه حتی نمی تونم "بگم" !! خیلی عجیبه ... ینی عجیبتر از این حس هست ؟


فقط می دونم ،
زمان حال رو باید پرستید ! اصلا مگه زمان دیگه ای وجود داره؟
نه..
مهم الآنه ... مهم این حسه ... مهم این آرامشه !

همین کافیه.

ممنون :)


12/03/2009 03:10:00 PM

جاریست ،
جویباری از سنگینترین واژه های دنیا،
که هر روز بر شانه های چشمانم سنگینی می کنند؛

نه می شود ماند ، نه می شود رفت ، نه می شود خواند.

کجایند قایقهای نجات ،
که مرا تا ساحل فراموشی های دور ببرند؟
بدون تو ،
از این جزیره باید رفت ،
حتی سوار بر کلکی پوسیده ،
حتی به قیمت غرق شدن ...

و چقدر این امواج کوبنده سهمگینند !
پشت دریاها شهری نیست ،
ساحلی نیست ؛

مرهم این درد را فقط موجهای زمان دارند..
زمان بی رحم ، زمان شوم ، زمان کشنده !
می دانم..

و چه چیزی برای من ،
مهیبتر از نبود لحظه های توست ؟
تا وقتی که در آسمان جزیره ام می تابی ،
چه باک است از این جزیره ؟
چه باک از این تنهایی ؟ از شب؟

اما
.
.
.

اگر این فقط برایت غم است ،
حتی یک لحظه هم ،
منتظر قایقی پوسیده نخواهم ماند ،
ترس از دریا را در اعماق ذهنم دفن می کنم ،
یک آن ،
خود را به دریا خواهم زد !



غرق خواهم شد ... !
می دانم ؛


توغمگین نباش ،
دیگر ترسی نیست ! ا



12/02/2009 08:13:00 PM

سلام کسی که اون بالا نشستی و بهت می گن "خدا" ...
یه لحظه چشماتو ببند و به این چیزایی که من می گم فکر کن! خب؟

چرا اینقدر سخت می گیری؟

نمی شد همه چیزو یه کم ساده تر نقاشی کنی ؟
نمی شد جزئیات زیادی رو بریزی دور؟

همه چیزو یه کم بلوری کنی؟
قشنگتر نبود؟

از بس سخت گرفتی ، ازبس جزئیات ریختی توی این دنیا ، دنیامون ریخت به هم؟ می فهمی؟
چرا نمی شد زندگی مثه این کارتونا باشه؟ کارتونای دنیای مارو دیدی؟ همینا که بچه ها باهاشون بزرگ می شن ...
همینا که باعث می شن بچه ها فک کنن دنیا خیلی قشنگ و ساده است.

حالا اینه دنیایی که تو کشیدیش :

خیلی از آدما به جون هم میفتن به خاطر تو و جایی که باور دارن از این دنیا بهتره و اگه تو بخوای بعدن میشه دنیای جدیدشون .
یه سریا هم که خیلی دیگه خنده دارن ! زندگی رو برای خودشون و اطرافیانشون جهنم می کنن ! همه چیزو سخت می گیرن ، به این امید که برن اون دنیا که خیلی بهتر از این دنیاست و تمام اون غلطایی که این دنیا نتونستن بکنن رو اونجا بکنن !! من اگه جای تو بودم به خاطر همین خریتشونم که شده کلن از چرخه خارجشون می کردم.

خیلیا جایی که باید باشن نیستن ، خیلیا جایی که نباید باشن هستن.

جنگ ، خونریزی ، مریضی ، گرسنگی ، خشکسالی ، ...
یه جاهایی از دنیاتم که اصن مردم بدبخت به دنیا میان و بدبخت می میرن (لازمه اسم ببرم؟)

حتی گاهی می شه که آدما تویی که خدا باشی رو به خاطر رسیدن به خودت دور می زنن!! باورت میشه؟؟


ادامه نمی دم چون حس می کنم تو خیلی می فهمی و من احتمالن از "جزئیاتی" که تو برای دنیات در نظر گرفتی بی خبرم.

هدف غر زدن بود که حاصل شد!

بای


...

12/01/2009 12:22:00 AM

دستم میره طرف خودکار ، می لرزه! با کیبوردم همین وضع ... انگار جادو شدم.اون چیزی که می خوام رو نمی تونم بنویسم.. فقط می تونم چیزایی بکشم که بی معنین. طرحایی که نمی دونم واسه چی روی کاغذ میان.
دلتنگی عجیبی دارم. انگار یه حفره وسط وجودم ایجاد شده که خیلی سرده... واژه ها از روی ذهنم لیز می خورن و می رن... واسه همیشه می رن.... می رن توی آهنگایی که گوش می دم...می رن لا به لای خوابام ... می رن پشت خنده هام ، من حسرت می خورم که چرا نمی خوان بیان کنار هم بشینن... !

اگه کنار هم می نشستن ، می شدن کلی سوال ، کلی دلتنگی ، کلی حس جدید ، کلی نگرانی ، ...می شدن یه دنیا! شاید توشون گم می شدم.. آره شاید واسه همینه که نمی خوان با هم باشن ...

مهم نیست ! من با خودم کنار میام ... واژه های عزیز و آواره ی من ، شما راحت باشین ..

یکی از کارایی که خیلی ازش لذت می برم اینه که وقتی بارون میاد پنجره اتاقم رو باز کنم و برم کنارش وایسم ، در حالی که دارم به آهنگایی که از همه بیشتر دوسشون دارم گوش می دم ،کمی به بیرون پنجره خم شم و شهر رو که داره دوش آب سرد می گیره چند دقیقه ای نگاه کنم ، اگه رعد و برقهای شدیدی هم در کار باشن که چه بهتر ... تا حالا نشده بارونی شروع شه و من توی اتاقم باشم و این کار رو نکنم!

پ.ن : تصمیم خیلی مهمی گرفتم که دارم روی جزئیاتش فکر می کنم .. ولی همین که جرات کردم آینده ام رو برای اولین بار طور دیگه ای ببینم خیلی هیجان انگیزه. :دی

11/20/2009 04:23:00 PM

رو تختم نشستم ، کتاب جولومه ولی زل زدم به قالیچه کف اتاق. همون که اصلن ازش خوشم نمیاد. ولی حالا که ناخواسته بهش دقیق شدم ، گرچه توی یه فکر دیگه ام ، ولی این به ذهنم میاد که چقدر طرح به هم ریخته ای داره... مثلن ینی چی که همه جاش طرحای طبیعی مثه فرشای دیگه داره بعد این پاییناش شکلای عجیب غریبی داره که توی طبیعت یا هیچ فرش دیگه ای پیدا نمیشه! یا چرا یه خط آبی کمرنگ وسط جایی که نباید باشه هست.یا چرا داخل بعضی گلاش جای زرد ، قرمزه ... برام جالبه بدونم که این طراحش هدفی داشته؟ یا همینطوری قلم رو برداشته و کشیده و بعدم رنگ کرده؟
از وقتی به طرحش دقیق شدم احساس خوبی نسبت بهش دارم ! شاید یه جورایی شبیهیم! :دی

اینا عوارض درسه ها

دیگه اینقدم دیوونه نیستم :)) :دی

11/17/2009 09:10:00 PM

رهگذر از جاده ها دلگیر بود ،
بارها گم شده بود.
از آبها بیزار،
بارها غرق شده بود.

راه آسمان چه شد؟ پرواز چه؟

یکبار در پناه خورشید،
آرزوی پرواز را،
در گوش قاصدک سرود ..
قاصدک ، آرزویش را ربود.

رهگذر خسته از این حس تلخ بی سرانجام غریب
خسته از یکجانشینی و سکوت..
در بیابان دلش آواز سر می داد :
مرگ بر این برهوت ... مرگ بر این برهوت
...







11/15/2009 05:59:00 PM

آدم یه لحظه توی فکرش ... قشنگ لمس می کنه که زندگی چقدر کوتاهه و چقدر بی ارزش! اونقدر کوتاه که :
فرقی نمی کنه بشینی واسه امتحان بخونی یا بی خیال نمره شی و بری کوه ، دشت ، کویر...
فرقی نمی کنه کاری کنی که دیگران ازت انتظار دارن یا اینکه یه دیوونه ای بشی که دومی نداره...
فرقی نمی کنه بشینی این پست رو بنویسی یا درس زبانهای برنامه نویسی بخونی ...
در نهایت فرقی نمی کنه یه آدم سربه زیر محتاط نمونه بمیری یا یه آدمی که اونطوری که می خواسته زندگی کرده!


مهم اینه که همیشه با خودت بتونی کنار بیای و آرامش داشته باشی!

می دونی که فرقی نمی کنه ... می دونی آخرش چیه... می دونی که همه هم اینو عمیقن درک می کنن...
ولی بازم به فاصله یه ثانیه از این فهم لحظه ای که داشتی ، زندانی میلیونها فکر و هنجار و ... می شی.
چرا اونطوری که می خوای نیستی؟
می دونی اونطوری که می خوای نیستی .... هیچکس نیست!...
زندگی اینطوری شده و همه زندانی افکار و ارزشهای موهومی شدیم که در واقع"هیچ"اند... هیچ ...



11/13/2009 10:16:00 AM

کتابهای پائولو کوئیلو رو به سه دلیل دوست دارم :
-همیشه بعد از خوندنشون یه چیزی یاد گرفتم ، یه احساس جدید رو تجربه کردم .
- هر وقت کتاب تموم میشه حس می کنم از یه سفر برگشتم ! احساس خیلی خوبیه..
- نسبت به نشانه ها حساستر شدم.

کتاب " زهیر" رو بخونید.
دوستش داشتم.

11/10/2009 06:06:00 PM

نمی دونم از چه زمانی اینطور شد ، که جز برای نوشتن از ناراحتیها و نگرانی ها و تلخیهای زندگیم دست به قلم نشدم. حتمن باید یک غم اونقدر روی قلبم سنگینی بکنه تا بخوام بنویسم.بخوام بریزمش یه جایی تا بتونم بخونمش ، بارها و بارها ، تا بتونم از بالا به غمهام نگاه کنم ، تا بتونم بفهممشون ، بتونم ببینم اونقدرا هم پیچیده نیستن که ذهنم داره بهم تلقین می کنه ...
یا بهتر بگم ، یادم نمیاد از کی فهمیدم که اینطور می تونم به آرامش برسم ، نمی دونم از کی نوشتن این مدلی رو کشف کردم... تا جایی که دیگه تقریبن نوشتن از شادیها و خوشیهام با همون عمق و جزییاتی که ناراحتیهام رو می نویسم برام ممکن نشد. نمی دونم چرا اینطور شدم ؟ چرا نمی تونم از نیمه پرلیوان روزهام بنویسم ؟ چرا نمی تونم از دوست داشتنهام بنویسم ؟ چرا حس می کنم شاخ و برگ دادن به خوشیهای زندگیم و ثبتشون لازم نیست یا..چرا...چرا "نیاز" ندارم که ازشون بنویسم.
.دلم می خواد این نیاز رو داشته باشم.می خوام زندگیم رو طوری ببینم که حس کنم گاهی باید خوشی ها و شادیهام رو از ذهنم بریزم بیرون تا به آرامشی از جنس دیگه ای برسم...شاید آرامشی از جنس شکرگزاری... قدرشناسی...
چه طور می تونم این "نیمه پر" دنیام و وجودم را حس کنم؟
چه طور می تونم حسش کنم قبل از اینکه زندگی تصمیم بگیره با گرفتن چیزهایی که دوستشون دارم من رو متوجه مهم بودن و پر رنگ بودنشون بکنه؟ قبل از اینکه شادیها و خوشبختیهای الآنم رو ازم بگیره و جای خالیشون رو غمهایی پر کنه که می تونن به نوشته هام راه پیدا کنن؟؟ نمی خوام زمانی خوشبختیهای لحظه ایم رو لمس کنم که دیگه نیستن ... حسرت نمی خوام.ا

می خوام یه بخشی بذارم تو وبلاگ ، که بعد از سفارشات میشه دومین بخش موضوعی :دی اسمش هم می ذارم : خیلی ممنون :دی


11/09/2009 07:54:00 PM

Attachment leads to jealousy. The shadow of greed,that is. Train yourself to let go... of everything you fear to lose.

~ Yoda

11/04/2009 09:33:00 PM

یه ضرب المثل قدیمی هست که می گه : شنیدن کی بُود مانند دیدن ؟
ورژن جدیدش باید این باشه : دیدن کی بُود مانند "دیدن"

دیدن اول اینه که بشینی توی خونه پشت کامپیوتر و یه سری عکس ببینی که دارن مردم رو با باتوم و مشت و لگد می زنن ... دیدن دوم اینه که بری بیرون ببینی چه خبره و جلوی روت یه سری موجود که حتی حیوون هم زیاده خطابشون کنیم یه آدم بی گناه رو بگیرن و پیرهنش رو پاره کنن و انقدر با باتوم بزننش ... انقدر بزننش که همه جای تنش قرمز و کبود شه ...

آره ! دیدن یعنی این ! اینروزا دیگه دیدن هم با دیدن فرق داره ...
اونقدر فرق داره که می تونه ذهنت رو مچاله کنه ... می تونه چند ساعت پی در پی یه فیلم کوتاه رو هی برات پخش کنه و تو هی از خودت بپرسی ، چطور می تونن ... چطور می تونن؟؟ ...........
جنایت می کنن و بعد میرن با خیال راحت ناهار می خورن و می گن و می خندن و بعد دوباره به صف می شن و از جلو نظام می گن و برای امام زمانشون صلوات و درود می فرستن و بعد دوباره ... دوباره می رن ...... ! ...

پ.ن 1: استراحتگاهشون امروز پشت خونه ی ما بود ...صبح با صدای زنده باد رهبرشون بیدار شدم ... همون موقع همه ی بدنم به لرزه افتاد ...من مسلمون نیستم ! ولی اگه این اسمش وارونه شدن اسلام نیست ، پس چی هست ؟ ....

پ.ن 2 : بین این افراد پسر بچه های 12- 13 ساله هم بودن که بهشون باتوم داده بودن و با یه غرور خاص و تهدید آمیزی باتوم رو توی دستشون می چرخوندن و منتظر بودن تا یکی چپ نگاه کنه تا وارد "بازی" بشن!
این دومین صحنه ی دردناک امروز بود...





11/02/2009 12:45:00 AM

می دونم می خوام بنویسم ! می دونم پشت این پنهان کاری کشنده ای که نیمی از وجودم انتخاب کرده و نیمه ی دیگه ازش فراریه یه دنیای آشوب زده است.
کشوری شدم که دو تا پادشاه داره!
یک پادشاه که می خواد سکون و آرامش رو بر وجودم حاکم کنه ، می خواد منو رها کنه از هر چی که باعث تشویشمه و این کار رو به هر قیمتی می خواد انجام بده ! می خواد اطرافیانش رو برنجونه ، می خواد قسمتهایی از گذشته رو پاک کنه ! می خواد به سرزمینهای مجاور حمله کنه ، ...

یک پادشاه هم می خواد همه چیز همینطور که هست بمونه ! با کمترین تغییر ممکن ... می خواد همینطور چنگ بندازه به گذشته و حال!
می خواد آینده رو یه جایی از مملکتش مخفی کنه که دست کسی بهش نرسه ...

من چی می خوام ؟ من هر دو رو می خوام ! می خوام گذشته ام رو حفظ کنم ! می خوام با خودم کنار بیام ! می خوام به آرامش برسم ! می خوام آزاد باشم ! من آینده ام رو می خوام ...حالم رو می خوام ... حتی گاهی،فقط گاهی ، تویی که می تونی باشی رو می خوام!! ....

اما تا کی می تونم دو نیمه بمونم ؟ خیلی زود یه پادشاه نیمه ی دیگه رو هم تصرف می کنه ! و من می دونم قراره کدومشون این کار رو بکنه ... و همین منو می ترسونه ! همین باعث می شه بخوام بنویسم .... همین باعث می شه بخوام خدا به تصوراتی که ازش داشتم برگرده و منو نجات بده ...

شاید اشتباه می کنم ! ولی الآن حرفی و حسی جز این ندارم.
و اینجا هم مال پنهانی ترین و لحظه ای ترین افکارمه ...


10/31/2009 10:43:00 PM

مثل یه بچه که تازه داره یه چیزایی رو یاد می گیره ! مثل کسی که قسمتی از معنای زندگی رو خواب دیده ، مثل کسی که بدون تو هم می تونه زندگی کنه ، مثل کسی که خودشه، مثل "من" ...


غروب را لمس کن ،
آسمان که سرخ مزه شد ،
چهره ها را،
ثانیه ها را،
خدا را،
با خورشید به خط افق بفرست ؛
و فردا صبح
.باز هم لبخند بزن



پ.ن : پاییزه یا زمستون ؟

10/30/2009 09:02:00 PM

به هر کسی همون قسمتهایی از وجودت رو نشون بده که می تونه درک کنه و باهاش سازگاره ! هر کسی ظرفیت شنیدن هر چیزی رو نداره ! ولی هیچ وقت هم تظاهر نکن به چیزی که نیستی ! برات مهم باشه که دیگران چقدر باهات فرق دارن ولی هیچ وقت سعی نکن "کس دیگه ای " باشی . سعی کن تمرین کنی همیشه مهربونتر از گذشته ات باشی ! هم با خودت هم با بقیه ... سعی کن کینه ای نباشی ... کینه فقط و فقط به خودت بر می گرده ! اگه کسی باعث ناراحتیت شده بدون حتمن خودش بعدن پشیمون می شه و اگه نشه بدون طبیعتش بوده که اون طور رفتار کنه و تو نمی تونی طبیعت کسی رو تغییر بدی . سعی کن دردهات رو به آهنگا و کاغذا بگی ! آدما برای دردای تو چی کار می تونن بکنن؟ اگه دوستت داشته باشن بیشتر برات غصه می خورن و درد می کشن که تو اینو نمی خوای ! و اگه براشون مهم نباشه هم یه دلسوزی ساختگی و نمایشی تحویلت می دن که باز هم چه فایده داره؟خود تو هم همینطوری دیگه!
برای هیچ چیزی توی این دنیا بهترین و بدترین تعریف نکن ! هر چیزی و هر کسی می تونه در زمانها و موقعیتهای مختلف هم بهترین باشه و هم بدترین ...

سعی کن خودت رو ببخشی ! بدون اگه نمی تونی کسی رو راحت ببخشی به خاطر اینه که خودت رو هم سخت می بخشی ...

10/25/2009 04:34:00 PM


دیگه واژه ها هم برای توصیف ناراحتیم از دست خودم کافی نیستند.
.
.
.
.
.
.

خدایا تو می گی چی کار کنم ؟




10/21/2009 11:07:00 AM

! وقتی که به وضوح دروغ می گی ، فرقی با گفتن حقیقت نداره


باز هم ابری نیست ،
از دل صحرا چه داند آسمان؟
تشنگی چیست ؟ عطشی نیست !..

یا چه داند سوز و سرمای زمستان ،
از تن رنجور و سرد آن درخت بی پناه؟
به گمانش همه کاجند اینجا ...

یا مگر از سر قصد ،
صدفی از عمق دریا رانده شد ،
و به ساحل پیوست ؟

موجها مرثیه ی مرگ صدف می خوانند !..

یا چرا این انتظار ، هست و هست ...؟
تو چه دانی...؟
تو چه دانی که نبودت ،

‍می زند در ذوق هر لحظه ی من ... !
.
.
.
.
.
پ . ن : اگه بشه اینو شعر نو حساب کرد ، یاد گذشته ها به خیر! :دی








این کوچولوی پشمالو که روی کمدم خوابیده ،خیال می کنه کاملن مستتر شده و دیگه همه چیز امن و امانه ! اونقدر خوابش عمیق بود که فلاش دوربین و باز و بسته کردن در کمد هم بیدارش نکرد ، الآن که دارم اینو می نویسم هنوز همونجا خوابه !

خیلی هم معصومانه خوابیده بچه ام :دی

نکته : اون پروانه ای که می گن گرد شمع می گرده ... اون از ایناستا !! :دی قبل از اینکه بخوابه انقدررر خودش رو کوبوند به این چراغ اتاقم که به صورت زیگزاگی پرواز کرد رفت طرف کمد :)) منتها من نمی دونم چرا اسمش توی ادبیات شده پروانه ! این بنده خداها که دیگه جای شمع به این لامپای 100 وات هم رضایت می دن اسمشون شبپره است ! :دی پروانه ها شبها می رن روی گلی چیزی می خوابن ، اینان که مثه اینکه باید هر شب خودشونون حسابی بزنن به هر چیز نورانی و بعد گیج گیجی بخورن و بخوابن :دی انگار عبادت قبل از خوابشونه :دی تازه زیاد قشنگ و رنگی هم نیستن ، همه قصد جونشون رو می کنن :( ...


پ.ن : این پست خیلی عنوانش نکته داره ها ! :-؟ :دی





می دونی ارزشمندترین حرفای دنیا کدوما هستن ؟ همون حرفایی که سخت گفته می شن ، هزاران بار در ذهن جویده می شن و تکرار می شن و تکرار می شن و تکرار ... و بعد باز هم همون جا می مونن ، می مونن تا وقتی که بهترین زمان ممکن برسه، تا بدرخشن ، تا تمام وجودت رو روشن کنن ، تا وقتی ذهنت رو ترک می کنن جای خودشون آرامش بذارن ، تا وقتی از زبونت پر می کشن سبک پرواز کنن ، لازم نباشه صدات رو بالا ببری تا مطمئن شی اوج می گیرن و می شینن جایی که باید بشینن ، همین حرفان که باید زده بشن ، همین حرفان که واسشون زندگی می کنیم ، برای رسیدن به اون لحظه ای که بگیمشون ، همینان که می شن زندگیمون ... از این حرفا زیاد دارم ، می دونم که تو هم زیاد داری ، می دونم ...

************************************************************************************

یه سوال ساده یه هفته است ، دقیقا یه هفته ی کامله که داره وجودم رو می خوره ، یه سوال فوق العاده کلیشه ای ، ولی باور کن همین سوالای کلیشه ای و تکراری هستن که هیچ وقت درست جواب داده نمی شن ، همینان که ازشون فرار می کنی و سادگی و تکراری بودنشون رو هم مسخره می کنی ، بعضی از این سوالا می تونن دیوونت کنن ! رسما اشکم داره در میاد !
می دونی سوال چیه ؟
قبلا گفته بودم ...
هدف ! هدف من چیه برای 10 سال دیگه ؟
نمی تونم جواب بدم.
خیلی تلخه که نمی تونم ذهنم رو درست جمع و جور کنم و ببینم واقعا چی می خوام.
خیلی سخته که آرزوهای پروانه ای کوچکم رو از ذهنم شکار کنم و بعد به خودم اونقدر باور داشته باشم تا به اندازه ی یه هدف بزرگشون کنم.
اونقدر اعتماد ندارم به خودم تا مطمئن بشم می تونم هدفی داشته باشم ... هر هدفی میاد جلوی ذهنم تا می خوام بنویسمش بهم می خنده ، می گه من به این بزرگی ! من به این تاری و ماتی ! آخه تو دختره ی دم دمی مزاج با این اعتماد به نفس فسقلیت چه جوری می خوای اسم منو بذاری هدف و بخوای بهم برسی؟
خیلی ذهنم درگیر این چیزا شده امشب.
آخر سرم می شینم چیزایی رو می نویسم که استاد دوست داره بخونه و خودم نمی دونم چرا نوشتم ...
می دونم آخر همین کارو می کنم !ه

10/10/2009 10:21:00 PM

دمن اعتراض دارم ؛
به برگهای نیمه سبزِ دیر ریز ،
به سرمای گم شده و سر به هوا ،
به غرور خورشید و نگاههای تندش ،
به ابرهایی که مهمان جای دیگری هستند ،
به تابستانی که نقاب پاییز زده ،


از طرف لباسهای گرم کمد نشین ،
از طرف فنجانهای پر از قهوه ،
از طرف خاطرات زیر باران ،
از طرف شعرهای شکفته در پاییز ،
از طرف دلتنگی های چترم ،
از طرف بوی خاک خیس ،
از طرف تو ،
از طرف خودم ،

من به تاخیر پاییز اعتراض دارم ....

10/09/2009 02:55:00 PM

آخه دختر خوب ! وقتی هنوز خودت رو خوب نمی شناسی ، چطور انتظار داری کسی که فکر می کنی مثلا اسمش یه جورایی دوسته رو خوب شناختی؟ نه ! نشناختی ...
گاهی آدم، وقتی بعضی چیزا رو حتی به عنوان شوخی از بعضی آدما می شنوه ، تا چند تا فحش و بد و بیراه به خودش نده راحت نمی شه ، سبک نمی شه ... الآن حتی این هم برام کافی نیست.
باید میومدم اینجا و اون بد و بیراهارو در ملاعام به خودم می دادم ، بلکه خجالت بکشم ، بلکه پشت دستم رو داغ کنم که ...
.
.
.
دختره ی ابله ! دختره ی ساده ! خنگ باقالی !! آخه برای چی داری اینقدر خودت رو آزار می دی ؟ کی می خوای بفهمی آخه نفهم ؟ تا کی؟ تا کی می خوای اینقدر به خودت دروغ بگی ؟ چرا نمی بینی دیوونه؟ آره ! دیوونه ای دیگه وقتی .... :|
:(

تقصیر خودته دیگه :((

p.s: there is a little truth behind every just kidding

اینکه آدم بخواد به این فکر کنه که هدفش از زندگی چیه یه مسئله است ، اینکه استادت بهت بگه یه هفته وقت داری تا اهدافت رو برای 1 ،3 و 10 سال آینده ی زندگیت بنویسی و بیاری یه مسئله ی دیگه.
در حالت اول معمولا یه کم فکر می کنی ، تصاویر مبهمی از آینده ات می سازی ، یا سعی می کنی بسازی، بعد یه کم تخیل قاطیش می کنی ، بعد با خودت می گی بابا حالا کوووو تا مثلا 3 سال دیگه ، بعد یه کم به نگرانی پنهانی که برات ایجاد شده می خندی ، بعد شاید فکر کنی اصلا این زندگی کوتاه چی هست که بخوای واسه 10 سال دیگت هدف داشته باشی ، بعدم می گی بی خیال و ...
ولی در مورد دومی ، همچین که مداد دستت بگیری و مجبور بشی بنویسی، می فهمی اینکاری که استادت ازت خواسته ، سختترین تکلیف دنیاست.
-----------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن : دارم به این فکر می کنم که واقعا هدف یعنی چی؟ چند درصد آدما واقعا هدف دارن؟ میشه آرزوهامون رو به جای اهدافمون در نظر بگیریم ؟
هدف رو نمی دونم ، اما من لبریز از آرزوهای ریز و درشتم ! ... لبریز

10/04/2009 05:56:00 PM

هر جایی که هستی وایسا ،
چشمات رو ببند ،
فرض کن شب شده ،
سعی کن خیال کنی منم کنارت وایسادم ،
حالا تصور کن روی مرتفعترین نقطه ی یه کوه وایسادیم اما هوا اونقدرا هم که باید سرد نیست
بعد تصور کن آسمون اونقدر ستاره داره که دیگه جایی واسه تاریکی شب نمونده
اون گوشه سمت چپ رو می بینی ؟ ماه کامله کامله ...
تازه اگه برگردی و پشت سرت رو نگاه کنی می بینی که کتری آب جوش روی آتیشیه که به زحمت روشن کردیم
صدای قل قل آب رو می شنوی ؟
چایی می خوری ؟ :دی
هممم...
یه نسیم خنک ، بوی گل شب بو میاد ، توام حس می کنی ؟
سکوت لذت بخشیه نه؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چشماتو باز نکنیا !!
می خوام بیشتر اینجا بمونیم

10/01/2009 08:51:00 PM

کاشتن ای کاشهای موجود در ذهن و برداشت محصول آنها در انتهای فصل

10/01/2009 07:33:00 PM

It doesn't mean much ...


NO


It doesn't mean anything at all !

9/29/2009 07:59:00 PM

قدمهایش رو تند کرد !
چند لحظه بعد که به خودش آمد فهمید که دارد می دود.
چشمهایش را بست وارتفاع را در آغوش گرفت ...
همه نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند.

-پرید؟
-صدای بال زدن نمی آید !


اولین و آخرین پرواز لذتی فراموش نشدنی داشت!ه

9/25/2009 12:51:00 AM

در دنیا جاهایی وجود داره که یه بار در سال فستیوال شراب و شکلات دارن !!
ههـععععععــــــــــــــــــی

9/23/2009 07:22:00 PM

یک عدد تبر برداشتم ایـــــــــــــــــــــــن هوا و دارم باهاش محکم می زنم به تنه ی این جوونه ی کوچیک و فسقلی که یه مدته یه گوشه ی ذهنم سبز شده. ساقه اش انقدر ظریفه که آدم وقتی از دور نگاهش می کنه گمان می کنه که با یه نسیم صبحگاهی از ریشه در میاد.ولی اینطوری نیست ! میشه روزها رهاش کرد و بهش آب نداد و خاکش رو عوض نکرد و به ظاهر فراموشش کرد به خیال اینکه خشک میشه و از بین می ره. ولی به طرز مسخره ای وقتی بر می گردی می بینی مثه روز اولش سر جاشه ! با طراوت و سبز و سر حال .تازه دقت که بکنی می فهمی یه کم هم قد کشیده و چند تا شاخه ی کوچک هم از تنه اش جوونه زده !
آره ! انگار تمام عزمش رو جزم کرده که اینقدر بزرگ شه و شاخ و برگ در بیاره که دیگه این گوشه ی ذهنم جا نشه و بعدش ... بعدش هم لابد می خواد میوه بده و وقتی شاخه هاش سنگین شدن ،میوه های رسیده اش می ریزن کف ذهنم و هیچ کسی هم نیست که جمعشون کنه و حتمن جذب خاک ذهنم میشن ویه مدت بعد یه دنیا از همین درخت این بالا در میاد و ... و شاید وقتی دیگه این بالا جایی نموند قلبم رو هم هدف قرار بده و ....
نه ! این جوونه نباید اینجا بمونه ! می فهمی ؟ نباید بزرگ شه ! این جوونه به اینجا تعلق نداره ! منو اشتباهی گرفته ! شاید یه باد عصرگاهی که راه خودش رو گم کرده بوده و باید تخم این گیاه لجوج رو می برده به یه جای دیگه اشتباهی گذاشتتش اینجا !حقش نیست که توی جایی رشد کنه که بهش تعلق نداره ! این درست نیست ...

این جوونه که گناهی نداره ... گم شده ! مثه خود من ... نمی دونه اگه اینجا بمونه چقدر به همه سخت می گذره !
باید بره ! باید ... نباشه ...

با قدرت تمام تبر رو بالا می برم و بازم محکم می زنم به ساقه ی ظریفش ...یه کم ترک بر می داره ولی سر جاش می مونه ! مثه روزای قبل !... حتمن اگه فردا بیام سراغش می بینم دوباره جای این ترک کوچیک هم نیست !
تازه من یه دوست دارم که اینطور گیاها رو خوب میشناسه ! بهم میگه فایده نداره ... میگه ساقه اش رو هم قطع کنی با ریشه اش چی کار می کنی؟ بازم در می آد... میگه ممکنه دیر شده باشه و ریشه اش بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی نفوذ کرده باشه ... شاید حس نمی کنی ولی تا نزدیکای قلبت رفته پایین ! ...

من میگم نه !... امکان نداره ! حتی اگه درست هم باشه ، من نمی ذارم بیشتر پیش بره ... من جلوشو می گیرم ! حتی به قیمت اینکه از این بالا تا قلبم رو سم بریزم و تبر بزنم و بسوزونم....



9/21/2009 08:52:00 AM

وای به حالت ....،
وای به حالت اگه، اولین باری که می بینمت ، لبخند نزنی ! ه
:D

9/16/2009 09:41:00 PM

الو .. خدا؟
-خودمم بفرمایید
-یه معجزه می خواستم
-چطوری باشه؟
-مخصوص باشه
-سرم شلوغه ها ممکنه دیر حاضر شه
-مهم نیست صبر می کنم
-باشه پس... چیز دیگه ای هست؟
-نه فقط اینکه ...میشه گفت...زیاد باورت ندارم...
...
- اشکالی که نداره؟
...
-الو... خدا؟
... ترق...
بیپ.. بیپ.. بیپ ..بیپ....
:|

پ.ن : من کی یاد می گیرم فکری که دیگران در موردم می کنند اصلن مهم نیست ؟ کی واقعن ؟

9/12/2009 06:31:00 PM

من توی کشوری زندگی می کنم که مسلموناش مثه نوشیدنیهای الکلی درصد دارن ! از 0 داریم تا 5 درصد تا 20 تا 40 ... 100 هم نداریم ...
متنفرم از این تظاهر های پر تناقض . حالم بد میشه واقعن

با تمام وجود به درصدم میبالم


9/10/2009 03:58:00 PM

این ستاره هایی که هر شب آسمون رو پر می کنن ،همینایی که وقتی آسمون تمیزه خیلیا رو سر ذوق میارن ، خیلی عجیبن ... می دونی؟اینا از دور قشنگن ، از دور مثه جواهرن ، از دور به هم نزدیکن ... ولی هر چی بهشون نزدیکتر بشی بزرگتر و ترسناکتر و داغتر میشن. دیگه اون حس مرموز شیرین رو نسبت بهشون نداری. می دونی که اگه از یه حدی نزدیکتر بشی می سوزی. هر چه قدر هم که جلوتر بری می فهمی که چقدر از هم فاصله دارن... ستاره هایی که از روی زمین اینقدر به هم نزدیکن ، در حقیقت بیشترین فاصله های این دنیا رو از هم دارن.ه
ما آدما تا وقتی نسبت به چیزی آگاه نیستیم از روی ظاهر قضاوت می کنیم. برای خودمون داستان میسازیم. رویا پردازی می کنیم. همه ی چیزای این دنیا رو به دو دسته ی خوب وبد یا مقدس و اهریمنی تقسیم می کنیم.
بین خودمون هم همینطوریم.
اصن نصف بیشتر مشکلاتمون از همینه.ه

9/09/2009 09:50:00 AM

حسی شبیه نداشتن همه باورهای لازم. حسی شبیه نبودن در جاهایی که باید باشی. حسی شبیه بیگانگی ، مدام به دیوارهای لرزان ذهنم چنگ می زند.
هیچ قاصدکی تا این بالا ، تا این ارتفاع دلهره آور،اوج نمی گیرد.
اینجا هیچکس دلخوش نیست.
پنجره ای هم نیست.
و من محتاج هوای تازه ام
...هوای تازه