10/07/2013 08:38:00 AM

این نداشتناست که آدمو به حرکت میندازه. . .

10/06/2013 09:17:00 AM

آدم باید یه چیزایی رو یادش بره و چیزای جدیدی رو جاشون بذاره.
آره فک کنم اینه راهش.
باید لوس و تنبل و احمق نباشم.

10/06/2013 07:01:00 AM

آخرین باری که اینجا نوشتم 3 سال پیش بود، ولی قرن‌ها گذشته. چرا؟ چون به اندازه قرن‌ها از خود 3 سال پیشم فاصله دارم.
اما جالب اینه که با وجود یه دنیا تغییری که کردم، خیلی از نوشته های اون موقعهام رو می فهمم. هنوز همون آرزوها، همون حسرتها رو دارم. پوست انداختم، آره، ولی درونم هیچ جا نرفته. و این هم خوبه هم خوب نیست. نمیدونم.

چرا اومدم اینجا؟ چون نیاز دارم بنویسم باز. چون یه جوری شدم که دوسش ندارم. یکجا نشین شدم. قایم شدم. ناامید شدم. تکون نمی خورم.

خسته ام.

می خواستم توی وورد بنویسم اینا رو ولی نمیدونم چرا یه مشکلی پیدا کرده نمیذاره بازش کنم. و اونقد خسته ام که حتی حوصله ام نیومد ری استارت کنم لپتاپو بلکه درست شه.
خیلی برام فرق نمی کرد کجا بنویسم.
همینجوری زدم بلاگر و بعد دیدم ئه... پرتم کرد وسط این اکانتم. نگو با گوگل پیوند زناشویی بسته و منو از 3 سال پیش یادش مونده!
منم که ذوق! چون لازم نبود جای جدیدی بسازم.

حالا... این همه کُلی راهو اومدم که بگم:

راضی نیستم از خودم. از این کسالت. خودمو انداختم توی سلول انفرادی ذهنم. چجوری میتونم از دست خودم خلاص شم؟

چجوری باید نو شد؟