12/24/2009 11:14:00 AM

می آم توی اتاق و در رو می بندم ، آهنگ می ذارم توی گوشم و می شینم لبه تخت ،نمی خوام هیچ صدایی رو از دنیای بیرون اتاقم بشنوم ، حتی نمی خوام صدای بال بال زدن کبوترایی که گاهی میان کنار پنجره ام روبشنوم ، پنجره ... این جور موقعها هیچ پنجره ای با هیچ منظره ای نمی تونه آرومم کنه ، اصلن نه می تونم گریه کنم نه دلیلی داره که گریه کنم ،یا نمی تونم بخندم و نمی خوامم که بخندم ! همینطور که لبه تخت نشستم صدای آهنگ رو بلندتر می کنم وخودم رو می کشونم ته تخت و تکیه می دم به دیوار ... بعد مستقیم به رو به رو نگاه می کنم ، دلم نمی خواد به چیزی فکر کنم ، یا با کسی حرف بزنم ، یا کاری بکنم ، دلم می خواد تا ابد خودم رو بسپرم به این آهنگایی که توی این شرایط حتی نمی فهمم چی می گن ...
یه کم می گذره ، فکرای آزار دهنده به ذهنم هجوم میارن و من که دم در ذهنم وایسادم مثه یه تنیسور ماهر با یه راکت یکی یکی فکرام رو شوت می کنم به دورترین نقطه وجودم ... می تونم نیم ساعت یا بیشتر به همین حالت بمونم ... بعد کم کم به خودم میام و راکت از دستم میوفته و یه فکر می پره تو .. وبعد فکر بعدی و بعدی و .... یکی یکی می چسبن به دیواره های ذهنم و شروع می کنن به سر و صدا ! فکرایی که فقط و فقط خودم باید به صداشون گوش کنم ، فکرایی که بعضیاشون خیلی قدیمین ........

موبایلم رو بر می دارم و توی قسمت یادداشتش می نویسم :

I want peace ... for my mind !

بعد از روی تختم میام پایین تا سعی کنم همه چیزو درست کنم ...

و با خودم می گم به اندازه یه زندگی وقت دارم تا اونطوری بشم که می خوام .. تا خیلی چیزا بشه اونجوری که می خوام ...
هه...

12/12/2009 10:57:00 PM

یه ترک ریز و ساده ، برای یه دیوار گچی، خطری نداره .
ولی همین ترک کوچیک ، روی یه جام بلوری ...

چند قطره آب به گلبرگای یه گل قشنگی وتازگی میدن ،
ولی همین چند تا قطره ممکنه یه مورچه رو ...

یکی آرزو می کنه زمان زود بگذره تا زودتر بره خونه و استراحت کنه ،
یکی اگه زمان براش زود بگذره همون چند روزیم که زندست ....ا

...


12/06/2009 07:13:00 PM

با من بگو ....
با من بگو ،
که در آغوش کدام دقیقه،
و در پناه کدام ثانیه ،
در قلب من متولد شدی؟


من ، مسافری سرگشته،
گمشده در حجم عظیم دوردستها ...
و تو در همین نزدیکی !
این همه نزدیک .........

و اکنون در پناه قلعه وجودم ،
با دروازه هایی گشوده ،
برای قدمهایت دست تکان می دهم ...



می ترسم ،
از این حس شیرین مبهم،
می ترسم ...



12/04/2009 09:16:00 AM

خوندنش یه دنیا آرامش بهم داد .. :)

فقط می تونم بگم ... نه حتی نمی تونم "بگم" !! خیلی عجیبه ... ینی عجیبتر از این حس هست ؟


فقط می دونم ،
زمان حال رو باید پرستید ! اصلا مگه زمان دیگه ای وجود داره؟
نه..
مهم الآنه ... مهم این حسه ... مهم این آرامشه !

همین کافیه.

ممنون :)


12/03/2009 03:10:00 PM

جاریست ،
جویباری از سنگینترین واژه های دنیا،
که هر روز بر شانه های چشمانم سنگینی می کنند؛

نه می شود ماند ، نه می شود رفت ، نه می شود خواند.

کجایند قایقهای نجات ،
که مرا تا ساحل فراموشی های دور ببرند؟
بدون تو ،
از این جزیره باید رفت ،
حتی سوار بر کلکی پوسیده ،
حتی به قیمت غرق شدن ...

و چقدر این امواج کوبنده سهمگینند !
پشت دریاها شهری نیست ،
ساحلی نیست ؛

مرهم این درد را فقط موجهای زمان دارند..
زمان بی رحم ، زمان شوم ، زمان کشنده !
می دانم..

و چه چیزی برای من ،
مهیبتر از نبود لحظه های توست ؟
تا وقتی که در آسمان جزیره ام می تابی ،
چه باک است از این جزیره ؟
چه باک از این تنهایی ؟ از شب؟

اما
.
.
.

اگر این فقط برایت غم است ،
حتی یک لحظه هم ،
منتظر قایقی پوسیده نخواهم ماند ،
ترس از دریا را در اعماق ذهنم دفن می کنم ،
یک آن ،
خود را به دریا خواهم زد !



غرق خواهم شد ... !
می دانم ؛


توغمگین نباش ،
دیگر ترسی نیست ! ا



12/02/2009 08:13:00 PM

سلام کسی که اون بالا نشستی و بهت می گن "خدا" ...
یه لحظه چشماتو ببند و به این چیزایی که من می گم فکر کن! خب؟

چرا اینقدر سخت می گیری؟

نمی شد همه چیزو یه کم ساده تر نقاشی کنی ؟
نمی شد جزئیات زیادی رو بریزی دور؟

همه چیزو یه کم بلوری کنی؟
قشنگتر نبود؟

از بس سخت گرفتی ، ازبس جزئیات ریختی توی این دنیا ، دنیامون ریخت به هم؟ می فهمی؟
چرا نمی شد زندگی مثه این کارتونا باشه؟ کارتونای دنیای مارو دیدی؟ همینا که بچه ها باهاشون بزرگ می شن ...
همینا که باعث می شن بچه ها فک کنن دنیا خیلی قشنگ و ساده است.

حالا اینه دنیایی که تو کشیدیش :

خیلی از آدما به جون هم میفتن به خاطر تو و جایی که باور دارن از این دنیا بهتره و اگه تو بخوای بعدن میشه دنیای جدیدشون .
یه سریا هم که خیلی دیگه خنده دارن ! زندگی رو برای خودشون و اطرافیانشون جهنم می کنن ! همه چیزو سخت می گیرن ، به این امید که برن اون دنیا که خیلی بهتر از این دنیاست و تمام اون غلطایی که این دنیا نتونستن بکنن رو اونجا بکنن !! من اگه جای تو بودم به خاطر همین خریتشونم که شده کلن از چرخه خارجشون می کردم.

خیلیا جایی که باید باشن نیستن ، خیلیا جایی که نباید باشن هستن.

جنگ ، خونریزی ، مریضی ، گرسنگی ، خشکسالی ، ...
یه جاهایی از دنیاتم که اصن مردم بدبخت به دنیا میان و بدبخت می میرن (لازمه اسم ببرم؟)

حتی گاهی می شه که آدما تویی که خدا باشی رو به خاطر رسیدن به خودت دور می زنن!! باورت میشه؟؟


ادامه نمی دم چون حس می کنم تو خیلی می فهمی و من احتمالن از "جزئیاتی" که تو برای دنیات در نظر گرفتی بی خبرم.

هدف غر زدن بود که حاصل شد!

بای


...

12/01/2009 12:22:00 AM

دستم میره طرف خودکار ، می لرزه! با کیبوردم همین وضع ... انگار جادو شدم.اون چیزی که می خوام رو نمی تونم بنویسم.. فقط می تونم چیزایی بکشم که بی معنین. طرحایی که نمی دونم واسه چی روی کاغذ میان.
دلتنگی عجیبی دارم. انگار یه حفره وسط وجودم ایجاد شده که خیلی سرده... واژه ها از روی ذهنم لیز می خورن و می رن... واسه همیشه می رن.... می رن توی آهنگایی که گوش می دم...می رن لا به لای خوابام ... می رن پشت خنده هام ، من حسرت می خورم که چرا نمی خوان بیان کنار هم بشینن... !

اگه کنار هم می نشستن ، می شدن کلی سوال ، کلی دلتنگی ، کلی حس جدید ، کلی نگرانی ، ...می شدن یه دنیا! شاید توشون گم می شدم.. آره شاید واسه همینه که نمی خوان با هم باشن ...

مهم نیست ! من با خودم کنار میام ... واژه های عزیز و آواره ی من ، شما راحت باشین ..