11/02/2009 12:45:00 AM
می دونم می خوام بنویسم ! می دونم پشت این پنهان کاری کشنده ای که نیمی از وجودم انتخاب کرده و نیمه ی دیگه ازش فراریه یه دنیای آشوب زده است.
کشوری شدم که دو تا پادشاه داره!
یک پادشاه که می خواد سکون و آرامش رو بر وجودم حاکم کنه ، می خواد منو رها کنه از هر چی که باعث تشویشمه و این کار رو به هر قیمتی می خواد انجام بده ! می خواد اطرافیانش رو برنجونه ، می خواد قسمتهایی از گذشته رو پاک کنه ! می خواد به سرزمینهای مجاور حمله کنه ، ...
یک پادشاه هم می خواد همه چیز همینطور که هست بمونه ! با کمترین تغییر ممکن ... می خواد همینطور چنگ بندازه به گذشته و حال!
می خواد آینده رو یه جایی از مملکتش مخفی کنه که دست کسی بهش نرسه ...
من چی می خوام ؟ من هر دو رو می خوام ! می خوام گذشته ام رو حفظ کنم ! می خوام با خودم کنار بیام ! می خوام به آرامش برسم ! می خوام آزاد باشم ! من آینده ام رو می خوام ...حالم رو می خوام ... حتی گاهی،فقط گاهی ، تویی که می تونی باشی رو می خوام!! ....
اما تا کی می تونم دو نیمه بمونم ؟ خیلی زود یه پادشاه نیمه ی دیگه رو هم تصرف می کنه ! و من می دونم قراره کدومشون این کار رو بکنه ... و همین منو می ترسونه ! همین باعث می شه بخوام بنویسم .... همین باعث می شه بخوام خدا به تصوراتی که ازش داشتم برگرده و منو نجات بده ...
شاید اشتباه می کنم ! ولی الآن حرفی و حسی جز این ندارم.
و اینجا هم مال پنهانی ترین و لحظه ای ترین افکارمه ...
کشوری شدم که دو تا پادشاه داره!
یک پادشاه که می خواد سکون و آرامش رو بر وجودم حاکم کنه ، می خواد منو رها کنه از هر چی که باعث تشویشمه و این کار رو به هر قیمتی می خواد انجام بده ! می خواد اطرافیانش رو برنجونه ، می خواد قسمتهایی از گذشته رو پاک کنه ! می خواد به سرزمینهای مجاور حمله کنه ، ...
یک پادشاه هم می خواد همه چیز همینطور که هست بمونه ! با کمترین تغییر ممکن ... می خواد همینطور چنگ بندازه به گذشته و حال!
می خواد آینده رو یه جایی از مملکتش مخفی کنه که دست کسی بهش نرسه ...
من چی می خوام ؟ من هر دو رو می خوام ! می خوام گذشته ام رو حفظ کنم ! می خوام با خودم کنار بیام ! می خوام به آرامش برسم ! می خوام آزاد باشم ! من آینده ام رو می خوام ...حالم رو می خوام ... حتی گاهی،فقط گاهی ، تویی که می تونی باشی رو می خوام!! ....
اما تا کی می تونم دو نیمه بمونم ؟ خیلی زود یه پادشاه نیمه ی دیگه رو هم تصرف می کنه ! و من می دونم قراره کدومشون این کار رو بکنه ... و همین منو می ترسونه ! همین باعث می شه بخوام بنویسم .... همین باعث می شه بخوام خدا به تصوراتی که ازش داشتم برگرده و منو نجات بده ...
شاید اشتباه می کنم ! ولی الآن حرفی و حسی جز این ندارم.
و اینجا هم مال پنهانی ترین و لحظه ای ترین افکارمه ...
November 2, 2009 at 10:33 AM �
فقط مي تونم بگم خوشحال باش كه هنوز جايي رو داري كه پنهانی ترین و لحظه ای ترین افکارت رو توش بنويسي...خيليها ندارند. جايي كه بعدا خودت مي توني برگردي و اين افكاري رو كه شايد خيلي زود فراموش بشند بخوني، افكاري كه به نظر خيييييلي لحظه اي و گذرا ميآن ولي مهمند!
(و باز هم كااااااااااااملا حسي كه بيان كردي رو درك مي كنم :)) )
November 3, 2009 at 6:33 PM �
آره خیلی خوبه ... :)
خوشحالم که درک می کنی چی می گم :دی