11/10/2009 06:06:00 PM

نمی دونم از چه زمانی اینطور شد ، که جز برای نوشتن از ناراحتیها و نگرانی ها و تلخیهای زندگیم دست به قلم نشدم. حتمن باید یک غم اونقدر روی قلبم سنگینی بکنه تا بخوام بنویسم.بخوام بریزمش یه جایی تا بتونم بخونمش ، بارها و بارها ، تا بتونم از بالا به غمهام نگاه کنم ، تا بتونم بفهممشون ، بتونم ببینم اونقدرا هم پیچیده نیستن که ذهنم داره بهم تلقین می کنه ...
یا بهتر بگم ، یادم نمیاد از کی فهمیدم که اینطور می تونم به آرامش برسم ، نمی دونم از کی نوشتن این مدلی رو کشف کردم... تا جایی که دیگه تقریبن نوشتن از شادیها و خوشیهام با همون عمق و جزییاتی که ناراحتیهام رو می نویسم برام ممکن نشد. نمی دونم چرا اینطور شدم ؟ چرا نمی تونم از نیمه پرلیوان روزهام بنویسم ؟ چرا نمی تونم از دوست داشتنهام بنویسم ؟ چرا حس می کنم شاخ و برگ دادن به خوشیهای زندگیم و ثبتشون لازم نیست یا..چرا...چرا "نیاز" ندارم که ازشون بنویسم.
.دلم می خواد این نیاز رو داشته باشم.می خوام زندگیم رو طوری ببینم که حس کنم گاهی باید خوشی ها و شادیهام رو از ذهنم بریزم بیرون تا به آرامشی از جنس دیگه ای برسم...شاید آرامشی از جنس شکرگزاری... قدرشناسی...
چه طور می تونم این "نیمه پر" دنیام و وجودم را حس کنم؟
چه طور می تونم حسش کنم قبل از اینکه زندگی تصمیم بگیره با گرفتن چیزهایی که دوستشون دارم من رو متوجه مهم بودن و پر رنگ بودنشون بکنه؟ قبل از اینکه شادیها و خوشبختیهای الآنم رو ازم بگیره و جای خالیشون رو غمهایی پر کنه که می تونن به نوشته هام راه پیدا کنن؟؟ نمی خوام زمانی خوشبختیهای لحظه ایم رو لمس کنم که دیگه نیستن ... حسرت نمی خوام.ا

می خوام یه بخشی بذارم تو وبلاگ ، که بعد از سفارشات میشه دومین بخش موضوعی :دی اسمش هم می ذارم : خیلی ممنون :دی


3 Responses to "عینکی باید ..."

  1. Hasti Says:

    mishe HAMIN posteto copy paste konam tu weblogam!? :|

  2. CyanC Says:

    لطفا اگه راه حلی برای این مشکل پیدا کردی حتماً به من هم بگو.
    منم بهش دچارم!

    فکر می کنم دیگه این هم برای همه ی آدم ها عادت شده که همیشه بدی های زندگی رو بزرگتر از اون چیزی که هست و خوبی هاش رو کوچکتر از اندازه واقعیش ببینند. متاسفانه

  3. Mehrsa Says:

    آره عادت شده ... اصن همه ی مشکلات بشریت ریشه در این عادت لعنتی داره ! دقت کردی؟ :دی

Post a Comment