9/29/2009 07:59:00 PM
قدمهایش رو تند کرد !
چند لحظه بعد که به خودش آمد فهمید که دارد می دود.
چشمهایش را بست وارتفاع را در آغوش گرفت ...
همه نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند.
-پرید؟
-صدای بال زدن نمی آید !
اولین و آخرین پرواز لذتی فراموش نشدنی داشت!ه
چند لحظه بعد که به خودش آمد فهمید که دارد می دود.
چشمهایش را بست وارتفاع را در آغوش گرفت ...
همه نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند.
-پرید؟
-صدای بال زدن نمی آید !
اولین و آخرین پرواز لذتی فراموش نشدنی داشت!ه
0 Responses to "کبوتر کوچک قصه"
Post a Comment